پدر شهيد عليرضا جوادي:
فرزندم توصيه مي کرد امام را تنها نگذاريد
شهردار قزوين، جانشين فرمانده سپاه استان قزوين، مدير منطقه 3 شهرداري، معاون بنياد شهيد و امور ايثارگران استان و... با خانواده شهيد"عليرضا جوادي" ديدار و گفتگو کردند.
صادق جوادي، پدر شهيد عليرضا جوادي گفت: اکثر اوقات عليرضا تا صبح قرآن و نوحه مي خواند خيلي به حضرت رقيه (س) اعتقاد داشت من نگران وضعيت درسي اش بودم به دبيرستان پاسداران رفتم جوياي تحصيلاتش شدم که گفتند درسش خيلي خوب است.
به گزارش اداره روابط عمومي و امور بين الملل شهرداري قزوين؛ جوادي در ديدار با شهردار قزوين، جانشين فرمانده سپاه استان قزوين، مدير منطقه 3 شهرداري، معاون بنياد شهيد و امور ايثارگران استان افزود: فرزندم هميشه توصيه مي کرد عاشورا را در همه حال درنظر داشته باشيد و امام را تنها نگذاريد.
اين پدر شهيد افزود: همرزمانش مي گفتند عليرضا سعي مي کرد هميشه در صف اول نبرد با دشمن باشد و در آخر همه به شهادت رسيد و بعد از 11 سال پيکرش را در تفحخص جستجو و پيدا کردند.
مسعود نصرتي، شهردار قزوين نيز گفت: جايگاه شهدا و خانواده آنان در پيشگاه نظام اسلامي و ملت ايران داراي ارزش بسياري است.
جانشين فرمانده سپاه استان قزوين در اين ديدار صميمي گفت: سرکشي به خانواده شهدا يک وظيفه است و اين حداقل کاري است که مي توانيم انجام دهيم که ثمراتش بسيار پسنديده است.
سرهنگ عباس برزگر ابراهيمي برنامه بازديد مديران شهري با خانواده شهدا را اقدامي خوب و مثبت توصيف کرد و افزود: اين سرکشي ها در نهايت به درد خودمان مي خورد بدانيم که چه کساني و با چه اهدافي خون دادند که اين انقلاب پايدار بماند.
عبدالعلي دربندي زاده، مدير منطقه 3 شهرداري قزوين و از دوستان شهيد عليرضا جوادي نيز گفت: من در عمليات والفجر 8 با وي بودم و در امامزاده اسماعيل قزوين نيز شاهد فعاليت هاي زياد اين بزرگوار به ويژه سخنراني هايش بودم.
گفتني است؛ رضا بيک معاون بنياد شهيد و امور ايثارگران استان، اصغر اللهياري مشاور امور ايثارگران شهرداري و فرهاد رشوند مسئول پايگاه اطلاع رساني شهرداري قزوين حضور داشتند.
شايان ذکر است؛ عليرضا جوادي،بيست و پنجم شهريور 1345 در شهر قزوين به دنيا آمد. پدرش صادق و مادرش محبوبه نام دارد. دانشآموز چهارم متوسطه در رشته تجربي بود. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. چهارم دي 1365در امالرصاص عراق به شهادت رسيد. پيکرش مدتها در منطقه برجا ماند و سال 1376پس از تفحص در گلزار شهداي زادگاهش به خاک سپرده شد.
خاطرات سعيد جوادي، برادر شهيد
دانشآموز سال اول دبيرستان بود. علاقه و اشتياق عجيبي به جبههها داشت؛ اما، مادر و پدرم راضي به رفتنش نميشدند و دوست داشتند که او تحصيلاتش را ادامه دهد.
راستش را بخواهيد، يکي از دلايل ممانعتشان هم اين بود که دو برادر ديگرمان، همان زمان در جبههها بودند. «عليرضا هر چه قدر اصرار کرد، فايدهاي نداشت؛ تا اين که يک روز گفت: «من ميخواهم به همراه دوستانم به زيارت «امام رضا» (ع) بروم.» ما هم پذيرفتيم و او رفت. سه روز از رفتنش به «مشهد» نگذشته بود، که نامهاش از جبهه رسيد! با ديدن نامه، کار مادرم، روز و شب گريه کردن شده بود. حال عجيبي داشت.
زندگي را تيره و تار ميديد. يک روز، اتفاقي مادرم، مادر يکي از دوستان «عليرضا» را ميبيند. او از مادر، علت ناراحتي و نگرانياش را جويا ميشود و مادر نيز موضوع را برايش تعريف ميکند.او خيلي آرام و خونسرد ميگويد: «خب! اتفاقي که نيفتاده است. جوان شما مؤمن است و به جبهه عشق دارد و دوست دارد که از اين طريق خدمتي کرده باشد. پسر من هم به جبهه رفته و تازه يک بار هم مجروح شده و دوباره به جبهه رفته است. به خدا توکل کن! ...»
مادرم با اين حرفها آرامش گرفته و «عليرضا» را به خدا ميسپارد، تا اين که خبر شهادتش را ميآورند؛ البته فقط خبرش را. ooيازده سال تمام در انتظار خبر و نشاني از او بوديم. گه گاهي به خوابمان ميآمد. وقتي جايش را جويا ميشديم، ميگفت: «شما اينجا را بلد نيستيد.» يکي از شبهاي خرداد سال 76بود. عليرضا به خوابم آمد. کمي تغيير کرده بود.به نظرم چندين سال بزرگتر نشان ميداد. از راه دوري آمده بود. از ديدنش آنقدر خوشحال شدم و خنديدم، که از خوشحالي زياد روي پايش زدم.
برادر ديگرم ـ که کنارش نشسته بود ـ گفت: «به او دست نزن! خسته است و از راه دوري آمده.» من دستهاي «عليرضا» را گرفتم که ببوسم، ديدم تمام انگشتانش، انگشتري دارد؛ ولي بعضي از انگشتريها، بدون نگين است. دستهايش را بوسيدم. در همين حال دستم به يکي از انگشتريهايش بند شد و از دستش در آمد و تا نقطهاي دور رها شد و من از خواب پريدم.
دو هفته از اين خواب نگذشته بود، که به ما خبر پيدا شدن و بازگشت پيکر برادرم را دادند. جالب اين که گفتند: «پيکر برادر شما دو هفتهاي است که پيدا شده و ما منتظر بوديم که با کشف پيکر ساير شهدا، آنها را دستهجمعي منتقل کنيم
پايان پيام.